پسر مرکبی سرش را پایین انداخت و گفت:«من خیلی مغرور بودم و فکر می کردم از همه بهترم. حالا می دانم که هرکسی جای خودش را دارد و همه به کمک هم احتیاج داریم.» از آن زمان تا حالا، آب و مرکب و کاغذ و قلم مو دوستانی جدانشدنی هستند و با هم کار می کنند و کارهای بزرگی را با هم انجام داده اند.