رمان آوای وحش که از تأثیرگذارترین کتابهای «لندن» محسوب میشود داستان سگ خانگی را حکایت میکند که دست روزگار باعث میشود سر از محیط خشن و بیرحم کلوندایک در روزگار هجوم جویندگان طلا به ایالت یوکان در بیاورد. سرنوشتی غیرطبیعی که باعث جنگی داخلی در ذهن او میشود تا معصومیت و امنیت زندگی در خانهی ارباب را فراموش و به خود واقعیاش، یعنی گرگی درنده میان جنگلی وحشی تبدیل گردد. درست عکس «سپید دندان» که در آن «لندن» سگ-گرگی را از میان گرگان به جهان انسان ها وارد مینماید.جک لندن با قلم توانای خود تلاش قهرمان داستان را که یک سگ است، به تصویر میکشد.فضاسازی های زیبایی که از قدرت تخیل بالای نویسنده بر آمده و داستانهایی ماجراجویانه که به صورت غیرمستقیم منتقد نظام سرمایهداری حاکم بر آمریکاست و نظم سرمایهداری را مشمول قانون گرگها می داند، زیبایی این داستان را دو چندان کرده و هر فرد رمانخوانی را مجذوب خود مینماید. در قسمتی از کتاب می خوانیم: بالاخره روز جان باختن بیلی مهربان و خوشقلب هم فرا رسید. هل که طپانچهاش را در مقابل آذوقه به آن زن داده بود، بر سر حیوان که روی جاده افتاده بود تبر زد و بعد او را از سورتمه جدا کرد و لاشهی آن را کشید و بر لبهی جاده برد. باک و دیگر سگها که چنین صحنههایی را میدیدند، میدانستند این آیندهی آنها نیز هست. روز بعد هم کونا جان باخت و فقط پنج سگ دیگر زنده بودند؛ جو، که از شدت ضعف توانی برای شرارت نداشت، پایک هم که لنگ میزد و سطح هوشیاریش بسیار پایین آمده بود و دیگر دردسری به پا نمیکرد، سولکس، با یک چشمی که داشت خالصانه به سورتمهکشی ادامه میداد، اما از ناتوانی خود برای سورتمهکشی عذاب میکشید و ضجه میزد. تیک هم که به خاطر سفر نکردن در زمستان از بقیه تازهنفستر بود، به خاطر کمتجربگی به نسبت بقیه بیشتر از پا درآمده بود. با وجود این که باک هنوز سردستهی سگها بود ولی دیگر به زور هم نمیخواست در میان سگها نظم را برقرار کند و آنقدر ضعیف شده بود که حتی قادر به دیدن جلوی پاهایش هم نبود و فقط با راه رفتن در سطح جاده مسیر را لمس میکرد و راه را پیش میبرد...